داستانک
داستانک

"خودت را ببخش"
در خیابان قدم میزدم و کوچهها را یکی پس از دیگری گز میکردم. هر کس مرا از دور میدید فکر میکرد کار مهمی دارم که باید هر چه سریعتر به آن برسم. افکار آشفته و شلوغ پلوغ آنچنان به من هجوم آورده بودند که تاب ماندن در خانه را نداشتم. هر از گاهی تنها دوستم دیدنم میآمد و علت این همه افکار منفی را از من میپرسید و من کلافه میشدم. و از آن هم کلافهتر میشدم چرا که نمیتوانستم جوابش را بدهم یا بهتر بگویم نمیدانستم که چه جوابی باید بدهم. در آخر هم طوری وانمود میکردم انگار که همه چی مرتب است و فقط احتیاج داشتم او از من بپرسد و خود به خود همه چی بسامان شد. تسلیم میشدم چون حق با او بود، من در ظاهر هیچ چیزی کم نداشتم. اما گاهی دنیا روی سرم خراب میشد. تمام چیزیهایی که قبلا اسباب تفریح و لذت من بودند، بیمعنی و بیهوده به نظرم میرسیدند. مغزم قفل میکرد روی منفی بافی و تمام.
حالا دقیقا از همان روزهاست. همان روزهایی که گیر میدهم به همه چیز:
صابون چرا کف میده؟
سگِ چرا وق وق میکنه؟
چرا دم خر درازه؟
خلاصه از این چیزا.
قدم زنان رسیدم به یکی از محلههای قدیمی و بومی نشینِ شهر. محلهای که ساکنانش از بدو تولد در همین خانهها نشسته بودند تا حالا که دیگر پیر بودند. من تیپ سادهای دارم و معمولا نظرها به من جلب نمیشود. اما کوچه پر بود از نگاههای خیره به من. پیرمرد و پیرزن هایی که از فرط بیکاری توی کوچه نشسته بودند. بعضیاشون تنها بودند بعضیاشونم کنار هم بودند و با هم گپ میزدند. گوشم را تیزِ مکالمههای بینشان کردم:
_یارانه رو امروز ریختن.
_پس چرا مالِ من واریز نشده؟
***
_ اگه دستتو تا آرنج عسلی کنی بذاری دهن عروست باز هم مادرشوهری . والا با این عروسای ما.
_ مروم عروس دارن ما هم عروس داریم. عروسِ زری خانمجون مادرشوهرشو حلوا حلوا میکنه میذاره رو تخم چشماش.
***
_سکوت
_سکوت
_سرفه و بعد سکوت
_سکوت
***
_منتظرم تا بیاد واسه همین اینجا نشستم.
_مطمئنی میاد؟
پیش خودم گفتم آهان پیداشون کردم اینم از استراگون و ولادمیر( اشاره به کتاب در انتظار گودو اثر ساموئل بکت)
کوچه بوی بطالت میداد. همهی این اکیپ های فرتوت و کسانی که تنها نشسته بودند وقتی از کنارشان رد میشدم به من خیره میشدند. چه میدانم شاید دلشان میخواست مثل من جوان بودند.شاید حسرت روزهای رفتهشان را میخوردند. یک آن خودم را هم سن آنها تصور کردم. اگر میخواستم اینطور پیش بروم ممکن بود اصلا به سن و سال اینها نرسم. از خودم بدم آمد که انقدر همه چیز را به خودم سخت میگیرم و شروع کردم به سرزنش خودم و اینکه زمان چقدر ارزشمند است و عمر چقدر کوتاه و بعد تمام سرزنش ها را کنار گذاشتم و خودم را درک کردم. به خودم حق دادم بین این همه ناعدالتی ها و حق خوری ها که بیشتر وقت ها هم من ضربه خورده بودم گاهی دلم بگیرد، افسرده شوم. باید به خودم اجازه تخلیه شدن بدهم. هر وقت کسی ناراحت است یا عزیزش را از دست داده یا اصلا شکست خورده عادت کرده ایم که به او بگوییم:
_ناراحت نباش
_...
_گریه نکن
_...
_افسوس نخور.
_...
اما من از این به بعد میگویم برای خودت گریه کن. به خودت فرصت ناراحتی و عزاداری بده. برای فرصتهای از دست دادهات افسوس بخور اما در نهایت خودت را ببخش...
راه خانه را پیش گرفتم. سبک تر قدم برمیداشتم، انگار که افکار منفی ام را توی آن کوچهی سالخورده جا گذاشته بودم.
خودم را بخشیده بودم...
پایان
۱۴ آذر ۱۳۹۷
دوستان عزیز ویرگولی!
ممنون میشوم اگه نظرتان را راجع به داستانهایم بدانم.